ديوانه چشم چپ

فرزان فرهي
farzan19822002@yahoo.co.uk

«زمين تيمارستان ديوانگان كرات ديگر است» (جرج برنارد شاو)

-نمي دونم والله ! مي گن يه پسره رفته اون بالا مي خواد خودشو پرت كنه پايين. عجب جيگر داره واقعا !
*************
-من شنيدم عاشق يه دختري بوده، بهش ندادن، مي خواد خودكشي كنه.
*************
-يك . . . دو . . . سه. چرا رنگت پريده ؟ خوب است! يك پرش به عقب. يك قدم ديگر. يك آكورد ديگر. قطع. يك كام ديگر ! دود. خوب است! نفس حبس مي شود. يك پشتك رو به عقب !
-نه ! باورم نمي شود هنوز اين بالا باشم !
*************
-وقتي شنيدم سريع خودمو رسوندم اينجا.
-اين پسر مشخصا رواني بود. دكتر متخصص تاييد كرده بود كه اين بيماره، بايد ببرنش مركز بيماران رواني. چقدر به برادرم گفتم بيا من يه جا مي شناسم كه از اينا خوب نگهداري مي كنن. خودتو خلاص كن. گوشش بدهكار نبود كه نبود. به زنش كه نمي شد اصلا حرف بزني. فوري شروع مي كرد به قيل و قال كه بچه من ديوونه نيست. زن عامي بود ديگه ! خلق و خوش، رو برادرم هم تاثير گذاشته بود.
-بيچاره برادرم چي مي كشه ! بعد چندين سال همين يه بچه رو داشتن اينم اينجوري.
-خيره به آدم نگاه مي كرد. نگاهش يه درندگي و شهوت خاصي داشت. وجود آدمو مي لرزوند. نزديكش كه مي شدم حالت حمله به خودش مي گرفت. به خدا مثل حيووناي درنده غرش مي كرد. مي گفتن بيشتر با من بده. اما خوب رفتارش اصلا نرمال نبود !
-خيلي براي دخترم نگران بودم. «ل» دختر احساساتيه ! دلش به حال اون مي سوخت. مي رفت پيشش. باهاش حرف مي زد. هيچ وقت نذاشتم تنها بره خونشون. هميشه مواظب بودم. تا اينكه اون روز رفته بوديم بس كه مادرش مغزمو خورد، يه لحظه ازش غافل شدم، رفته بود تو اتاقش. صداي نعره پسره رو كه شنيدم، دويدم. دير رسيده بودم كشته بودش! جاي دستش رو صورت دخترم مونده بود.
-حالا هم اگه بلايي سرش بياد پدر مادرش مقصرن. وقتي شنيدم دخترمو بردن كه بيارتش پايين قلبم ريخت. اگه دخترمو با خودش پرت مي كرد پايين چي؟!
*****************
-قضيه مربوط به پنج سال پيش مي شه. بعد از اون تصادف چشماش انحراف پيدا كرد. ولي اون جوري سرش ضربه نخورده كه ديوونه بشه ! ضربه رو از جاي ديگه خورد !
-اصلا قبول ندارم ديوونه بود! تو مدرسه درسش ضعيف نبود. يه كم افت تحصيلي داشت كه به خاطر مشكلات روحيش بود. با ديگران مشكل داشت. شايد هم مسخره مي شد! هيچ وقت چيزي نمي گفت. رفتارش تغيير كرده بود. گوشه گير و يه كم افسرده شده بود. دكترها ؟ اين دكترها هيچي حاليشون نيست ! باهاشون همكاري نكرده بود اونا هم . . . ! حتي به وضعيت تحصيليش توجه نكردن !
-همه دست به دست هم داده بودن كه داغونش كنن! همين خواهرخودم با اون دختر لوس و ننرش ! جوري رفتارمي كردن انگار زنجيريه ! از هردوشون متنفر بود ! مخصوصا خواهرم تحريكش مي كرد كه عصباني بشه و پرخاش كنه بعد بهش اشاره مي كرد كه پسرتون ديوونست، بايد ببرينش تيمارستان ! جلو رو خودش!!
-اون دختره ي هرزه ! دائم تو فكر قر و فره و دنبال اين و اون پسر كه باهاش لاس بزنن ! نمي دونم چي بهش گفته كه خوابونده بيخ گوشش ؟ ولي من از اين كارش خيلي خوشم اومد ! با اينكه احتياج داشت مورد توجه باشه اما غيرتشو به هيچ چيز نمي فروخت ! حيف كه من نبودم ! زن ما هم كه انگار زبون تو دهنش نيست ! از دست همينا مي خواد خودشو بكشه ! يه مشت احمق كه وجود اون از سرشون زياده !
-يه عقايد فلسفي خاص خودش داشت. مي گفت همه مردم دنيا ديوونن ! كتاب مي خوند . آخه ديوونه كتاب مي خونه ؟!
-يه رفيق داشت به اسم «س» كه خوب، يه كمي لمپن بود اما با هم جور بودن. پسرم بيشتر حكم الگو رو براش داشت. ديگه غير از اون با هيچ كي نبود. گاهي ديده بودم تو تنهايي با خودش حرف مي زنه، مي رقصه! يه رقصي شبيه . . . زورباي يوناني! روي ديوار راه مي رفت. حركات نمايشي انجام مي داد. آخه يه زماني قهرمان ژيمناستيك بود ! تو خودش بود ! تنها بود و از اين تنهايي بيشتر لذت مي برد !
-چند بار فرستادمش سر كار . بند نمي شد يه جا ! هربار مي گفت كه اين كار بدرد نمي خوره مي خوام يه كار بزرگ انجام بدم !
-مي دونستم تفنني سيگار مي كشه. از من پنهون مي كرد. منم به روش نمي آوردم. خودش بايد مي فهميد. ولي ديگه نمي دونستم يه سيگار برگو كامل مي كشه !
-گيتار ؟ خيلي وقت بود نديده بودم گيتار بزنه. بعد ازاون اتفاق ديگه اصلا ! اما گيتارشو دوست داشت. زده بودش به ديوار و مرتب تميزش مي كرد.
-هاي ! شما قوروم ساقها كدوم گوري بودين كه تونسته بره بالا ! سركار! من ازهمه اينا شكايت دارم ! پس اين آتشنشاني كجاست ؟ چرا همين جوري وايسادين ؟!
***********
-تو رو خدا بچمو بيارين ! بچم . . . ! بچم . . . !
-نه ! نه ! كي مي گه ديوونست ! بچم هيچيش نبود ! فقط يه كمي حساس بود. همه به خاطر اينكه چشاش بعد تصادف لوچ شده بود مسخرش مي كردن. اونم چون طاقت زخم زبوناي مردمو نداشت، طفلكي گوشه گير شده بود. وگرنه هيچ چيش كم نبود. درسشو تموم كرده بود. سربازي هم معاف شده بود. باباش مي خواست بفرستش سر كار اما خودش مي خواست بره دانشگاه. هم ورزشكار بود هم گيتار مي زد !
-رفيقش «س» بچه ي خوب و پاكيه. اهل دود مود هم نبودن نمي دونم چطور شده حالا سيگار مي كشه. از بس كه بچم زجر مي كشيد!
-حرف دل بچه ها رو مادرا مي فهمن ! مي دونستم خاطر دختر عمشو مي خواد! «ل» دختر خوب و با محبتيه. «م» رو هم دوست داره. اما «م» هيچي به من نمي گفت ! منتظر يه فرصتي بودم كه يه كاري بكنم. يا با خود «ل» حرف بزنم يا با مادرش. اما مادرش، ماشالله ! خدا نصيب نكنه ! اصلا نمي شه باهاش حرف زد. مي خواست بچمو دست دستي بفرسته ديوونه خونه !
-اين آخريا شنيده بودم براي «ل» خواستگار اومده مي خوان شوورش بدن. اگه «م» مي فهميد خيلي غصه مي خورد. بازم فكر مي كرد واسه اينكه چشاش لوچه هيچ كي محلش نمي ذاره ! نگفته بودم بهش تا اون روز. داشتم يه جوري صغرا كبري مي چيدم به مادرش حالي كنم كه يه هو گمونم «ل» بود جيغ زد! غلط نكنم رفته بود تو اتاق نه زير نه رو همه جريان خواستگاريشو گفته بود ! «م» هم پسر حساسيه ! ديگه ناراحت شده بود و . . . كاري كرده بود كه نبايد مي كرد !
-بعد كه مادره دست دخترشو گرفت و با كلي قيل و قال بردش، رفتم تو اتاقش. طفلكي نشسته بود زل زده بود به ديوار ! گفتم مي خوان «ل» رو شوور بدن. اگه مي خواي بگو تا دير نشده برم خواستگاري ! اگه تو بخواي هر جوري شده راضيشون مي كنم ! انگار منو نگاه مي كرد. اما چشاش به طرف در بود! يه زهر خنده ي رو لباش بود كه نشون مي داد خيلي دلش پره. با يه حالت عجيبي گفت:
-خوبه ! منو نگاه كن ! اين چشا رو ببين ! تو منو خوب مي شناسي نه !؟ خوبه ! يه ديوونه چشم چپ ، يه ديوونه مردست .
-اين اواخر مي ديدم گيتارشو با خودش مي بره بيرون. خوشحال بودم. مدتها بود دست به ساز نزده بود. فكر مي كردم ديگه فكر «ل» از سرش پريده. تو فكر يه دختر خوب براش بودم.
-مي دونم بخاطر «ل» داره اين كارو مي كنه. گفتم شايد بياد باهاش حرف بزنه و سر عقلش بياره. اگه نياد پايين خودم مي رم ! بهش التماس مي كنم. اگه به ما رحم نمي كني به جووني خودت رحم كن !
****************
-دوره ي آخرالزمون اومده ! جوونا همه دنبال سيگارن و بنگ منگ و موتور سيكلت ، آخرشم خود كشي !
-هرچي به اي «ر» گفتم مواظب بچت باش ! ديوونس ؟ چيشاش لوچه ؟ خوب بفرستينش دكتري ، مريض پريض خونه ي چيزي يه نسخه ي براش بيپيچن خوب بشه بياد.
-نوه ي ارشدمه ، تخم چيشمه ! اما اي نشد كه !
-اي آخر سري هم افتاده بود با دوستاي ناباب . همي مونده بود معتاد هم بشه .
-به «ر» مي گم، مي گه بچم هيچيش ني. به باباش مي گم، چيش ابروش تو هم مي كشه ! يعني اي بچو عاقلن؟! بفرما ! رفته او بالا مي خواد خودشو ور بده پايين ! پناه بر خدا. بسم الله الرحمن الرحيم.
-. . .
*******************
-تو پارك محل نشسته بوديم. اصلا آنتن نمي داد! هروقت رو دنده اُسگُلي بود از دور كه ميومد قيافش بوق چراغ مي زد. بالاخره حرف زد ! گفت دلم مي خواد يه كاري بكنم. گفتم چي؟!
-خوبه ! گيتارتو برداي بري بالاي بلندترين برج شهر . از اون جرثقيل بري بالا. رويه تير آهن وايسي يه سيگار برگ آتيش بزني! شروع كني به گيتار زدن. رقصيدن. پريدن. پشتك زدن. سيگار كه تموم شد، ته سيگارشو با يه تلنگر پرت كني پايين. همين جوري پايين رفتنشو نگاه كني تا نقطه بشه . خوبه ! بعد گيتارو بزاري زمين. دستاتو باز كني. خودتو از پشت ول كني پايين !
-پقي زدم زير خنده. انقدر خنديدم كه اشك از چشام در اومد. كاش گردنم مي شكست بهش نمي خنديدم! تو نامشم همينو نوشته ! گفتم آخه اسگل ! آدم نصف سيگار برگو بكشه ، همونجا گوزپيچك مي گيره ميفته پايين! ديگه كارت به گيتار نمي كشه ! . . . واسه اينكه ثابت كنه مي تونه، پاكت «هما»شو در آورد شروع كرد كشيدن! دوتا دوتا باهم ! نگرفته بودم ازش همشو مي كشيد!
-بهش مي گفتم گند و گه كش ! هميشه هماي بي فيلتر مي كشيد. مي گفتم بابا يه نخ مالبرو بكش بفهمي سيگار يعني چي ! با يه لهجه اي كه نمي دونم فكر كنم لري بود. مي گفت : اُو شيرين، نه مال خَرَن ! راستم مي گفت. سيگار خوب كه مي كشيد مي رفت پشت سرفه! اما نه ! مثه اينكه اين دفه رو انقلاب كرده !
-بعد اون تصادفه ديگه گيتار نمي زد. كارش حرف نداشت! هرچي التماسش مي كرديم مي گفت نه ، بعد اون تصادفه گيتار يادم رفته! اينو كه دروغ مي گفت ! اما چرا نمي زد . . . نمي دونم!
-خيلي با هم رفيق بوديم. هيچ وقت فكرشم نمي تونستم بكنم كه يه روز از دستش بدم. شايد چون يه جوارايي مث خودم بود. ننه بابا داشت. اما بي كس بود.
-باباش كه اصلا تو عالم ديگست ! دائم سركاره. از سركار زنگ مي زنه برو فلان جا واست كار پيدا كردم! همه اش تو فكر اين بود كه بفرستش سر كار. پول خرجش كنه. زمين بخره به اسمش كنه. مي باس قلك مي داشت نه بچه ! هيچ وقت نفهميد دردش چيه !
-ننش ؟ اونم فقط بلد بود بگه آخي بچم. آخي بچم ! همش مي خواست زنش بده . اونم كارخونه جوجه كشي مي خواست !
-خوب اونم رفته بالا بگه بابا ! من آدمم. به مولا من آدمم ! اتول چهارچرخ نيستم كه ! آدمم !
-كلاس ژيمناستيك كه مي رفت كارش مرگ نداشت ! مربيش كَف چيل آورده بود! مي تونست تا قهرماني هم بره اما ول كرد .
-هيچكي استعداداشو نمي ديد . تو مدرسه هم مسخرش مي كردن. اهل دعوا نبود. اما اگه مي فهميدم كسي بهش حرف چپ و چوله زده. كاري مي كردم راه خونشو گم كنه !
-هميشه يه سوژه داشت واسه تعريف كردن. مثلا يه روز رفته بود خونه ننه بزرگش. مي نشست كه پيريه واسش حرف بزنه ! خوب حرفاشو گوش مي داد بعد موقع اومدن يه جوري لجشو در مي آورد. يا يه داستان درباره تك چرخ زدنش مي بافت. يا از ترياك و اين چيزا واسش مي گفت. اونم شروع مي كرد نفرين كردن. ولي بيچاره پيرزنه هيچ وقت به دل نمي گرفت !
-عمش آدم زبلي بود! ازش خوشم مي اومد ! اما با همه ي اين حرفا مثه مرگ از «م» مي ترسيد! «م» هم مثكه بدش نمي اومد سربه سر عمش بزاره ! بهش چنگ دندون نشون مي داد ! خرناسه مي كشيد. اون بدبختم باورش شده بود طرف زنجيريه ! ولي خيلي دلش مي خواست دخترشو به «م» قالب كنه ! دختره يه خورده منگل بود ! يه مدت هم شايع كرده بود واسه دخترم خواستگار اومده ! مي خواست ببينه مزه دهن «م» و ننه باباش چيه ! ! دست دخترشو مي گرفت مي آورد خونه ي «م» اينا. بعد «ل» رو مي فرستاد مثلا با هم حرف بزنن! «م» هم مي نشست تا مي تونست كس شعر مي بافت واسه دختره ! اونم شكي براش نمونده بود با يه فيلسوفي چيزي طرفه ! ميومد تعريف مي كرد كلي مي خنديديم. يه روز مي گفت داشتم دري وري مي گفتم، ديدم دختره رفته تو هپروت ! دست بلند كردم گذاشتم بيخ گوشش ! داد زدم در آر اين لباسو! دختره هاج و واج ما رو نگاه مي كرد. گفتم چرا ؟ گفت بابا ما كه هر چي زور زديم ديديم طرف ماچ نمي ده. گفتيم لااقل دستي زده باشيم بهش! سر و صداشون باعث شده بود عمه بفهمه. دست دخترشو گرفته بود و مثه شصت تير در رفته بودن !
-گفتم بدبخت اسگل پرونديش كه ! گفت نه ! اين قدر مخشو زدم كه به اين زودي نمي پره ! خلاصه آمرشد شده بود براش !
-بعد تصادف اصلا عوض شد. خوب بود ! اما يه وقتايي دنده اسگلي جا مي زد! ضايع بازي در مي آورد. كس شعر مي گفت. چشاشم از همون موقع چپ شده بود. ولي گمونم اين يكي ديگه فيلم بود. بعضي اوقات مي ديدم مستقيم نگاه مي كنه !
- يه علي گدا داشتيم مي ذاشت بدترين موقع روز ميومد. به زبون عربي بلند بلند جفنگ مي بافت يعني كه داره قرآن مي خونه ! مردم هم واسه اين كه خفه بشه يه چيزي بهش مي دادن. يه روز ديدمش چمباتمه زده پيش علي گدا ! رفته تو بحر صداش ! گفتم اسگل ! يعني چي اين ؟! گفت ناموسا اين مي دونه چي مي خونه اما عبدالباسطش نمي دونه!
-يه روزم گير داد بريم تيمارستان . گفت خوش مي گذره ! رفتيم، دم در يه ديوونه بيلشو زده بود زمين وايساده بود ! آقا رفتيم تو، گشتيم، غروب شد ، شب شد، اومديم بيرون ديديم يارو همون تريپ با بيل وايساده!! گفت اينها ! نگاش كن ! خوبه! فكر مي كني ملت چين ؟ صبح پا مي شن مي رن دنبال شكم. شب ميان ميفتن رو زنشون. دوباره صبح پا مي شن !!
-حرفاش اسگلي بود ،‌ اما حرف مرد بود ! مار بگزه اين زبونو ! برم زير گل اينو مي گم ! اما وقتي مي گه خودمو مي ندازم ، مي ندازه !
********************
-مردم اين حرفا به نظرشون مسخره مياد. مي گن خوندن اين كتابا احمقانست. ولي من خيلي چيزا ازشون ياد گرفتم. ما آدما مثه يه دريا هستيم توي ليوان آب ! و همديگه رو به شكل همون ليوان مي بينيم. اگه يكي از اون ليوان بزنه بيرون و بخواد دريا باشه ، نمي فهميمش . دنياي ما همين ليوان آبه. بايد توي يه دنياي ديگه باشي تا بتوني دريا باشي و دريا رو بفهمي !
-«م» اون دنيا رو شناخته بود ! من مطمئنم تو جريان اون تصادف ، حتما يك اتفاقي افتاده ! واسه همين تمام تلاشش اين بود كه از اين دنيا بزنه بيرون ! مي دونست كه وجودش متعلق به اينجا نيست .
-من آدما رو از رو نگاهشون مي شناسم ! هركسي وقتي به چشاش دقيق بشي مشخصه چي فكر مي كنه ! مثلا مي دونستم كه دايي از من خوشش نمياد ! نمي دونم! با مامان قهر بودن اونوقت كاسه كوزشو سر من مي شكست ! يا اون «س» از من متنفر بود ! رقيب بودم براش. مي ترسيد «م» رو از چنگش در بيارم آخه مي ديد زياد ميام پيشش ! اون بدون «م» مي مرد !
-سالها طول مي كشه تا يكي مثل «م» پيدا بشه ! يه جور ديگه هستن ! «م» با اوناي ديگه هم فرق داشت ! گيتار مي زد ، ژيمناستيك كار مي كرد و سيگار مي كشيد ! با هر سيگار يه قدم به مقصد نزديك مي شد . اون شبيه خودش بود !
-ديوونه بود ؟ خوب ! آره ! هركي يه جور ديگه باشه ديوونست، نه ؟
-همسر ؟ نه ! «م» از اون پسرا نبود كه بشه عاشقش شد ! هيچ وقت نمي تونستم تصور كنم كه اون يه مرد زندگي باشه يا يه جوون عاشق كه با يه پشت چشم نازك كردن قند تو دلش آب بشه ! اون براي من يه دريچه اي به جهان تازه بود . به حرفاش گوش مي دادم كه بشناسمش ! بفهمم كه واقعا اون چي ميبينه كه اينقدر اين دنيا براش حقيره !
-حرفاي كه مي زد رو نمي فهميدم ! شنيدني نيست ، بايد ديده باشي تا بفهمي ! مي گفت «مردم دنيا سه دستن! خوبه ! دسته اول ، بي قانون ، شهوت پرست ، حقير و رمانتيك ! دسته دوم آدماي مكانيكي ان ! زندگي شون تو يه چهارچوب مي گذره ! مثل يه چرخدنده انقدر مي چرخن تا از هم بپاشن ! دسته سوم اما هيچ كدوم از اينا نيستن . خوبه ! اين تنها چيزيه كه در مورد اونا مي شه گفت.» در مورد دسته سوم زياد توضيح نمي داد ! يه خورده مي فهميدم چي ميگه . دسته سوم متعادل تر و معقول تر به نظر مي رسن ! نمي دونم اون خودش جزو كدوم دسته بود ؟! مشكل اينجاست كه اون اصلا جزو مردم اين دنيا نبود !
-مامان هميشه به اون با ترحم نگاه مي كرد! بي چاره «م» ! بي چاره پدر و مادرش ! هر كاري مي تونست كرد كه اون به اصطلاح خوب بشه ! حتي منو فرستاده بود كه بشم روانكاو اون ! «م» مي گفت اگه من ديوونه باشم واسه مامانت بهتره ! باعث مي شه كه هميشه يادش بمونه هستي زيادم معمولي نيست ! يه بار كه از حرفاي «م» به مامان گفتم نزديك بود منو هم ببره پيش روانپزشك !
-مامان با زن دايي اما خيلي دوست بودن ! پروژه درماني «م» رو با هم پيش مي بردن ! هر روشي كه فكرشو بكني امتحان كردن ! اما من فقط از اين رفت و آمدا استفاده مي كردم براي شناختن «م» !
-اون روز مي خواستم چشماشو بخونم ! يه چيزايي در مورد لباس مي گفت كه طبق معمول نمي فهميدم چي مي گه! چشاش به يه جاي نا مشخصي خيره بود . مخصوصا اين طوري نگاه مي كرد ! آخه آدم تو تصادف كه چشاش چپ نمي شه ! اون خودش استاد خوندن نگاه بود ! همين نگاه رمزآلودش كارمو مشكل مي كرد .
-يه هو زد تو گوشم ! نفهميدم چي شد! داد زد : «لباساتو در آر !» يه كم از منگي در اومدم . نفهميدم يعني چي!؟ مامان اينا اومدن . قشقرق به پا شد ! مامان ديگه خسته شده بود . هيچ روش درماني جواب نداده بود . آخرشم قهر و اومديم بيرون ! حيف شد ! حالا ديگه فرصت شنيدن حرفاشو نداشتم !
-حالا اون بالاست . به سبك خودش. وقتي اومدن دنبالم كه بيارمش پايين گفتم چرا من ؟ بعد فكر كردم اين بهترين فرصته. به مامان خبر دادم اومدم. مي خواستم تا اون بالا برم و حداقل لحظه آخر ببينمش ! لحظه اي كه همه اون تمرينا بايد جواب مي داد ! لحظه پرواز، دريا شدن. چه مي دونم ! من شاعر نيستم ! پامو كه گذاشتم در پله جرثقيل سرم گيج رفت. برگشتم گفتم من نمي تونم ! تازه فهميدم كه چقدر من به اين لباسا وابستم !
*************
-و گام آخر. سيگار را دنبال كرده بودم تا نقطه شده بود ! آرام روي تير بين زمين و هوا مانده بودم ! خوب است ! و ديده بودم كه او دستش را باز كرده بود و رفته بود پايين ! نقطه شده بود ! و من ، گيتار ، اين بالا ، ديگر هيچ نمي گويم . هيچ !
*************
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31239< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي